!!! خودم و خودت فقط ما !!! شاهین نجفی
!!! خودم و خودت فقط ما !!! شاهین نجفی


می خواست برود ، ولی چیزی او را پایبند کرده بود . می خواست بماند ، ولی چیزی او را به سوی خود می کشید .

می خواست بنویسد ، قلمی نداشت ، می خواست بایستد ، چیزی او را وادار به نشستن می کرد .

می خواست بگوید ، لبان خشکیده اش نمی گذاشتند . می خواست بخندد ، تبسم در صورتش محو می شد .

می خواست دست بزند و شادی کند ، ولی دستانش یاری نمی دادند . می خواست نفس عمیقی بکشد و

تمام اکسیژن های هوا را ببلعد ، اما چیزی راه تنفسش را بسته بود . می خواست آواز سر دهد ،

نغمه اش به سکوت مبدل شد . می خواست پنجره ی کلبه اش را باز کند و از دیدن زیباییها لذت ببرد ،

اما با اینکه پنجره با او فاصله ای نداشت این کار برایش غیر ممکن بود . می خواست بی پروا همه چیز را تجربه کند

ولی دیگر فرصتی وجود نداشت . می خواست پرنده ی زندانی در قفس را پرواز دهد ولی ناتوان بود.

می خواست گلی بچیند و به کسی که به او خیره شده بود بدهد دستش جلو نمی رفت.

می خواست به همه بگوید دوستشان دارد و عاشقشان است لبش گشوده نمی شد ،

می خواست ستاره های آسمان را بشمارد و هنگام عبور شهاب آرزو کند که کاش روزهای رفته بر گردند .

آخر او عکسی در قابی کهنه بود که توان هیچ کاری را نداشت می خواست حداقل لبخندی به لب داشته باشد

اما لبانش خشکیده بود . یادش افتاد کاش وقتی عکاس گفت "بگو سیب" از دنیا گله نمی کرد


دلش می خواست اگر نمی تواند هیچ کاری بکند فقط بگوید سیب

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






نوشته شده در تاريخ دو شنبه 14 / 8 / 1390برچسب:مردی که فقط میخواست بگوید سیب, توسط علی